🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
#رمان
🌔 #رهایی_از_شب

#قسمت_سوم

بعد از رسیدن به سن تکلیف فکرکنم فقط سه یا چهاربار توو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم؛
ولی آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.
چون کسی منو سیده خانوم صدا نمیکرد!
چون هیبت آقام کنارم نبود.

از طرفی چندبار این حاج خانوم‌هایی که کنارم نشسته بودن از نمازم ایراد میگرفتن!
یکی‌شون که آخرین سری برگشت با لحن بد بهم گفت:
-دختر تو که بلد نیستی درست نماز بخونی چرا میای صف‌های اول، نماز ما رو هم به‌هم می‌ریزی؟؟؟
پاشو برو عقب.!!!😬

بعد با سرعت جانمازم‌رو جمع کرد، بازوم رو گرفت، بلندم کرد و باصدای نسبتا بلندی روبه عقب صدا زد:
-خـــانـــوم حســـیـــنی جــــان!
بیا اینجا برات جا گرفتم😊😁

وبدون اینکه به بغض گره خورده تو سینه من فکر کنه و اشک چشم‌هامو ببینه، شروع کرد برای خانوم حسینی از اشکالات نمازی من صحبت کردن...😐

و اینقدر بلند تعریف میکرد که صف‌های عقب و جلو هم توجه‌شون به سمت من جلب شد و شروع کردن به اظهار فضل کردن😒😞

و من در حالی‌که داشتم از شدت خجالت آب میشدم به سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشک می‌ریختم😭

اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد و دیگه هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام با زبون خوش و ناخوش می‌گفت؛ گوشم بدهکار نبود که نبود.

می‌گفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلاً حرفش‌رو نزن.!!!

البته اگر دروغ نگم یک‌بار دیگه هم رفتم مسجد.
پانزده سال پیش واسه فوت آقام...

#ادامه_دارد

نویسنده:
#ف_مقیمی
#تاوان_اشتباه

#قسمت_سوم

آره برای هوسبازي ؛؛؛ یکی از همین هوس بازها از دوست های برادر بزرگم بود، هرازگاهی میومد خونمون، اسمش کیومرث بود، از داداشم خیلی بزرگتر بود، خوشتیپ و پولدار بود، با داداش بزرگه خلاف می کردن، خلافشون تابلو نبود طوریکه مادرم هم نمی فهمید، یکی دوبار دیدم برام تیک میزنه زن داشت ، یه زن دهاتی ، اما بچه ای نداشتن ، یه روز داداشم خونه نبود ، مهوش تو خونه بود داریوش هم رفته بود مدرسه ، در خونمون رو زدن ، چادرم رو انداختم سرم و درو باز کردم. کیومرث تو قاب در ایستاده بود ، با دیدن من لبخند زد و گفت خان داداشت نیس؟

گفتم نه.
کاش لال میشدم و نمیگفتم بفرمایید تو چای تازه دمه ، حرف منو به حساب دیگه ای گذاشت ، اومد تو نشست لب حوض ، سرتا پا سفید پوشیده بود. در کل تیپش خوب بود همیشه ، مهوش از بالا یه نگاهی انداخت و رفت تو اتاق به درسش برسه همیشه می گفتم اگه بین ما یکی خوشبخت بشه همین مهوشه ، حالا بعد از اونم میگم ،

برای کیومرث چای آوردم ، نمیدونستم داداشم کجاس فقط میدونستم حالا حالا ها نمیاد خونه ، مادرم هم سرکار بود ، داریوش هم مدرسه شبانه روزی میرفت ، دوتا دیگه از داداشامم سر خونه زندگی خودشون رفته بودن ، خیالم راحت بود که بود کیومرث تو حیاط مشکلی ایجاد نمی کرد. با فاصله ازش نشستم ، نمیدونم چرا حس بدی بهش نداشتم ، شاید چون سنم کم بود و هنوز مثل یه دختر مجرد می تونستم به کسی احساسی خاص پیدا کنم. شاید چون هیچ وقت به علیرضا به عنوان شوهر هیچ تعلق خاطری نداشتم ،

کیومث خودش سر حرف رو باز کرد.
خلاصه حرفاش این بود که زنش نازاست و علاوه بر اون ازدواجشون به خاطر یه رسم فامیلی بوده و هیچ علاقه ای به زنش نداره. تو حرفاش فهمیدم اسم زنش برکت است ، بعدا فهمیدم یه زن شهرستانی و ساده است که تهران اومدن با کیومرث براش کلی کلاس داشته ، کیومرث هم شهرستانی بود ولی اصلا تیپ و ظاهرش به زنش نمیخورد ، کیومرث از زندگیش گفت از اینکه تو درکه یه خونه داره و با زنش تنهاست و از اینکه دوس داره بچه داشته باشه و زنش هم مخالف ازدواج مجدد اون نیست و بالاخره گفت من مدتهاست رفتم تو نخت پریوش ، تو دختر قشنگی هستی ، حیفه به خاطر یه بخت بد بمونی تو این خونه یا بالاخره با یه آدم شل و کور ازدواج کنی. بیا با من ازدواج کن ، قول میدم خوشبختت کنم... تو میشی سرور خونه ام ، برکت هم کاری بهت نداره ، اون باهامون زندگی می کنه اگه نخوای هم میفرستمش شهرستان ، کیومرث به من وعده پول و زندگی مرفه داد ، حرفهای قشنگ زد ، انقدر گفت و گفت تا راضی شدم زنش بشم ، برای من نجات از اون خونه و برگشتن به روزهای خوب و رفاه مهم بود. حرفهای کیومرث گوشهامو پر کرده بود. حتی یه لحظه به این فکر نکردم که میخوام زن دومش بشم ، به این فکر نکردم که شناختی ازش ندارم من این چیزها رو نمیدونستم ، کسی هم بهم نگفت اشتباه کردم ، اشتباهی که کل زندگیم رو خراب کرد...

#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🚩#همسر_دوم #قسمت_دوم روزبه کلافه ،عصبی و حتی میشد گفت منزجر از جا بلند شد و مستقیم به سمت زن یورش برد...آنقدر حرکتش بعید و یکباره بود که طاهره از ترس چند قدم عقب عقب رفت تا به جسم سختی خورد و متوقف شد در این فاصله کم به وضوح میتوانست رگه های خشم را در…
🚩#همسر_دوم

#قسمت_سوم

سپس با لوندی خاصی دستش را به سمت روزبه دراز کرد و روزبه نه تنها با او دست نداد بلکه پاسخش را هم سرد و صریح داد
-رفتنشون!
دختر که جذبه چهره مرد پیش رو برق از سرش پرانده بود گیج و منگ پرسید
-چی فرمودید؟
بی حوصله جواب دختر را داد
-مادرتون تشریف بردن... دیگه امری ندارید؟
و خواست درب خانه را به روی او ببندد که دختر جوان خود را شیرین کرد و سریع گفت
-خدا بیامرزه مادرتونو ...خیلی خانوم بودن و ...خیلی از شما تعریف میکردن
بی حوصله و کمی عصبی گفت
-بله ..ممنون... امری ندارید؟
دخترک که نتوانسته بود توجه روزبه را به خود جلب کند با لب و دهانی آویزان گفت
-نه دیگه...خداحافظ
و مسیر برگشت را در پیش گرفت
چند لحظه بعد چیزی مثل برق از فکر روزبه گذشت...ماند دختر را چه صدا کند... در نهایت او را "خانوم" صدا کرد
دختر با ذوقی وصف ناشدنی خودش را به روزبه رساند و گفت
-بفرمایید در خدمتم
چیزی که بارها روزبه را به تحیر و تعجب وا داشته بود تغییرات و دستکاری های نه چندان زیبای دختران وطنی در چهره هایشان بود و این درباره آن دختر هم مصداق پیدا میکرد...ابروی تتو ...بوتاکس غیر ضروری و نابجا...و آرایش تند و چشم آزاری که در کشوری که او سیتیزنش بود نماد زنانی بود که با اجاره بدنشان امرارمعاش میکردند و این ذهنیت بد، از بدو ورود به خاک کشور روبه رو شدن با بخشی از دختران وطنی را برای روزبه سخت کرده بود...باورش نمیشد در این هفده سال نبودن این همه همه چیز تغییر کرده باشد
نگاهش را از تغییرات دردناک چهره دختر گرفت و صریح و بی مقدمه پرسید
-از مادرم و زندگیش چقدر میدونی؟
و در کمال ناباوری شنید
-خیلی چیزا
در صداقت کلام دختر کنکاش کرد و پرسید
- مثلا چی میدونی؟
-هر چیزی که تا حالا شنیدم رو میتونم واستون بگم..اما.... نه توی کوچه!
و بعد از نجابتی که نداشت وام گرفت و خود را نگران نشان داد و گفت
-میدونید که اینجا ایرانه و ..حرف مردم و ...
روزبه با پوزخندی بر لب گفت
-بله مشخصه...بیا تو
و بعد به مبل های فلزی روی ایوان اشاره کرد و دختر تا آنجا همراهیش کرد.نشست و با نوک انگشت تارهای لایت شده را کنار زد و با تغییر لحنش از رسمی به خودمانی پرسید
-از چی بگم واست؟
-اول از اون زن
دختر سبک سرانه خنده ای سر داد و گفت
-آره..باید حدس میزدم چیزی که تشنه اشی همین باشه
روزبه آنچنان نگاه جدی و نافذی به او انداخت که دختر حساب کار دستش آمد ... تک سرفه ای زد و جدی شد .روزبه فورا اضافه کرد
-بی مقدمه و حاشیه چینی باشه ...حوصله ندارم توضیح اضافه بشنوم
-شهره...زن پدرتون...اولش صیغه آقا بود بعد از چند وقت شنیدیم که اردشیر خان عقد دائمش کردن... من که میگم زنه از اون هفت خطاست که تونسته همچین کاری کنه وگرنه اغلب مردا...
روزبه پلک هاشو عصبی روی هم گذاشت و متذکر شد
-گفتم بدون توضیح و تفسیر...این ماجرا دقیقا کی بود؟
- سالش یادم نیست اما ...درست بعد از اینکه شما رفتید انگلیس...حتی من شنیدم مادرتون عمدا شما رو فرستاد برید تا درگیر این ماجرا و جنگ و جدال بعدش نشید
پلک های روزبه اینبار از شدت دردی که در سرش پیچید، بسته شد
هفده سال تمام این درد رو با خودت حمل کردی و لب نزدی؟ هر وقت گفتم میخوام بیام ایران ..گریه کردم..التماست کردم و گفتی نه، به همین دلیل بود؟...لااقل همون چند باری که اومدی دیدنم باید سر درددل رو وا میکردی مامان...باید میگفتی داری چه دردی رو تنهایی تحمل میکنی..
دختر ادامه داد
- بعد از یکی دوسال که کم کم این قضایا داشت فراموش میشد نمی دونم یهو چه اتفاقی افتاد که دختر شهره گم و گور شد..
توجه روزبه دوباره جلب شد...با تعجب پرسید
-اون زن بچه هم داشته؟
-آره بابا...از شوهر قبلیش یه دختر شش یا هفت ساله داشت که گم شد و هر چقدر دنبالش گشتن پیداش نکردن... تا اونجا که من میدونم هنوز هم خبری ازش ندارن
روزبه با دهانی بازمانده از تعجب به دختر چشم دوخته بود که تلخ تر از آن را هم از او شنید
- همه میگفتن شهره دسیسه چینی کرد و با همین بهانه مادرت رو از اون خونه انداخت بیرون
ابروهای مشکی و پهن روزبه فورا در هم گره خورد..قدرت هضم آنچه میشنید را نداشت
-چه دسیسه ای؟
ادامه دارد...
@roman_serial